اين روزها حوالي چشمانم مدام باراني است
بيا و پنجره را باز كن .
نم نم دوستت دارم هايم را مي شنوي؟
ببين...ببين نگاهم چقدر قطره قطره جاي آمدن هايت را مي بوسد ؟!
سرت را بر سينه ام بگذار ... صداي قدمهايت را مي شنوي ؟
كافي است لحظه اي خسته شوي ... بايستي و من ... بميرم .
دلم مثل دختربچه اي شادان
در كوچه هاي ذهنم
مدام با يادت عشق بازي ميكند
تو آسمان مي شوي و من براي با تو بودن
همه ستاره ها را به موهايم سنجاق مي كنم
تا شايد بر پهناي آغوشت ، تنها
حضور داشته باشم .
اين روزها بالشي دارم از جنس بغض
شب ها كه سر بر بالشم مي گذارم
تو آرام كنارم مي آيي و
تلنگر ميزني به زمزمه هايم
و من چقدر باراني مي شوم
باز دلم ميگيرد
باز سقف اتاقم كوتاه مي شود
و چشمانم پر از خدا مي شود ... انگار آمده كه درد هايم را ببرد .
دردهايم را مي بوسم ، چون بوي تو را دارد و كنار مي گذارم...
دلم به قدر فاصله ها هنوز هم پاي انتظار
نشسته كه يا تو بيايي و
يا صداي من به بلنداي غرور تو برسد و بشنوي عاشقي هايم را ...
اين روزها فقط دلخوشم به عبور ثانيه ها
كه تورا بياورد ..
دستهاي دلم كنار عقربه هايش به قنوت ايستاده ...
بيچاره دلم نميداند كه تو نخواهي آمد.
تو اصلا راه را نمي داني و نمي شناسي كه بيايي... !
تو نمي داني اما من
تا هميشه به انتظار تماشايت
تمام فاصله ها را آب پاشي مي كنم...
قنوت هايم را بالا مي برم
شايد با باران بيايي ...
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
نجوا،
،